در اتوبوس داشتم میرفتم یکمرتبه دیدم خورشید دارد غروب میکند یادم آمد نماز نخواندم، به بابایم گفتم نماز نخواندم، گفت خوب باید بخوانی، حالا که اینجا توی جاده است و بیابان، گفت برویم به راننده بگوییم نگهدار،
گفت راننده بخاطر یک بچه دختر نگه نمیدارد، گفت التماسش میکنیم، گفت نگه نمیدارد، گفت تو به او بگو، گفت گفتم نگه نمیدارد، بنشین. حالا بعداً قضا میکنی. دختر دید خورشید غروب نکرده است و گفت بابا خواهش میکنم، پدر عصبانی شد، دختر گفت که آقاجان میشود امروز شما دخالت نکنی؟ امروز اجازه بده من تصمیم بگیرم، گفت خوب هر غلطی میخواهی بکن.
میگفت ساکی داشتیم، زیپ ساک را باز کرد، یک شیشه آب درآورد، زیرِ صندلی اتوبوس هم یک سطل بود، آن سطل را هم آورد بیرون، دستِ کوچولو، شیشه کوچولو، سطل کوچولو، شروع کرد وسط اتوبوس وضو گرفت، قرآن یک آیه دارد میگوید کسانی که برای خدا حرکت کنند مهرش را در دلها میگذاریم به شرطی که اخلاص داشته باشد، نخواسته باشد خودنمایی کند، شیرینکاری کند، واقعا دلش برای نماز بسوزد، پُز نمیخواهد بدهد.
«إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا» مریم/۹۶ یعنی کسی که ایمان دارد، «وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ» کارهایش هم صالح است، کسی که ایمان دارد، کارش هم شایسته است، «سَیَجْعَلُ لَهُمْ الرَّحْمَانُ وُدًّا»، «وُدّ» یعنی مودت، مودتش را در دلها میگذاریم. شاگرد شوفر نگاه کرد دید دختر وسط اتوبوس نشسته دارد وضو میگیرد، گفت دختر چه میکنی؟ گفت آقا من وضو میگیرم ولی سعی میکنم آب به اتوبوس نچکد، میخواهم روی صندلی نشسته نماز بخوانم. شاگرد شوفر یک خورده نگاهش کرد و چیزی به او نگفت.
به راننده گفت عباس آقا، راننده، ببین این دارد وضو میگیرد، راننده هم همینطور که جاده را میدید در آینه هم دختر را میدید، هی جاده را میدید، آینه را میدید، جاده را میدید، آینه را میدید، مهر دختر در دل راننده هم نشست، گفت دختر عزیزم میخواهی نماز بخوانی؟ من میایستم، ماشین را کشید کنار گفت نماز بخوان آقاجان، آفرین، چه شوفرهای خوبی داریم، البته شوفر بد هم داریم که هرچه میگویی وایسا او برای یک سیخ کباب میایستد، برای نماز جامعه نمیایستد. در هر قشری همه رقم آدمی هست.
دختر میگفت وقتی اتوبوس ایستاد من پیاده شدم و شروع کردم الله اکبر، یک مرتبه اتوبوسیها نگاه کردند او گفت من هم نخواندم، من هم نخواندم، او گفت ببین چه دختر باهمتی، چه غیرتی، چه همتی، چه ارادهای، چه صلابتی، آفرین، همین دختر روز قیامت حجت است، خواهند گفت این دختر اراده کرد ماشین ایستاد، میگفت یکی یکی آنهایی هم که نخوانده بودند ایستادند، گفت یک مرتبه دیدم پشت سرم یک مشت دارند نماز میخوانند. گفت شیرینترین نماز من این بود که دیدم لازم نیست امام فقط امام خمینی باشد، منِ بچه یازده ساله هم میتوانم در فضای خودم امام باشم.
ورود امام زمان اکیدا ممنوع!!!!
یک هفته بود کارتهای عروسی روی میز بودند.
هنوز تصمیم نگرفته بود چه کسانی را دعوت کند.
لیست مهمانها و کارهای عروسی ذهنش را پر کرده بود…
برای عروس بسیارمهم بود كه چه كسانی حتما در عروسی اش باشند.
از اينكه داییش سفر بود و به عروسی نمي رسيد دلخور بود…
کاش می آمد …
خيلی از كارت ها مخصوص بودند.
مثلا فلان دوست و فلان فامیل
فلان مدیر …
خود و همسرش کارتها را می بردند
و سفارش هم ميكردند كه حتما تشریف بیاورید
خوشحال میشویم
اگر نیایید دلخور میشوم.
دلش مي خواست عروسی اش بهترين باشد. همه باشند و
حسابی خوش بگذرانند.
همه چیز هم تدارک دیده بود.
آهنگ - گروههای ارکست - وبسیاری چیزها و افراد و وسایل دیگر
آنها حتما بايد باشند، بدون آنها که خوش نمی گذرد.
بهترین تالار شهر را آذین بسته بودند
چند تا از دوستانشان که خوب میرقصند هم
حتما باید باشند تا مجلس گرم شود.
آخر شوخی نبود که- شب عروسی بود…
همان شبی که هزار شب نمیشود.
همان شبی که همه به هم محرمند.
همان شبی که وقتی عروس بله میگوید
به تمام مردان شهر محرم میشود
این را از فیلم هایی که در فضای سبز داخل شهر میگیرند فهمیدم…
همان شبی که فراموش میشود عالم محضر خداست.
اما نه یادم آمد.
این تالار محضر خدا نیست تا می توانید معصیت کنید.
همان شبی که حتی داماد هم آرایش میکند.
همه و همه آمدند
حتی دایی که مسافرت بود همه بودند …
اما …………………
اما کاش امام زمان “عج” هم حضور داشتند.
حق پدری دارد بر ما…
مگر می شود او نباشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عروس برایشان كارت دعوت نفرستاده بود،
اما آقا آمده بودند.
اما متاسفانه
به تالار كه رسيدند سر در تالار نوشته بود:
(ورود امام زمان"عج” اكيدا ممنوع!)
آقا دورترها ايستادند و فرمودند: دخترم عروسيت مبارک!
ولی اي كاش كاری ميكردی تا من هم می توانستم بيایم ….
مگر میشود شب عروسی دختر، پدر نیاید.
(آخر امامان پدر معنوی ما هستند)
دخترم من آمدم اما …
گوشه ای نشست و دست به دعا برداشت
و برای خوشبختی دختر دعا کرد….
یا صاحب الزمان شرمنده ایم …به خاطر مثلا روشنفکر بودنمان!!!
روزی پیغمبر خدا از یه قبرستانی داشت عبور میکرد یه وقت دید از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میامد آمد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمود:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوونی از توی قبر اومد بیرون از تمام بدنش آتش بیرون میزد.رسول خدا فرمود:ای جوان تو از امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟عرض کرد یا رسول الله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت و فرمود:تارک الصلاه بودی؟
جوان گفت :نه یا رسول الله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر:روزه نگرفتی؟
جوان:یا رسول الله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان رو هم روزه گرفتم
پیامبر فرمود:ای جوان حج نرفتی؟
گفت:مستطیع نشدم
پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟
جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم رو ببینم به من بگو این جوان چرا اینقدر عذاب میکشه…؟
خطاب رسید یا رسول الله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان ابوذر و مقداد میفرماید برید مادر این جوان را پیدا کنید بیارید.رفتند مادرشو پیدا کردند یه پیر زن ضعیف و رنجور و ضعیف احوال بود .
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر آمد بیرون پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند:آخه زن مگه این بچه در حق تو چه بدی کرده که تو لحظه به لحظه داری نفرینش میکنی…؟
عرض کرد :یا رسول الله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم دعوامون شد از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت موهام سوخت قسمتی از بدنم سوخت زنها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختمو در دست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت ای خدا به حق این پیغمبرت قسم میدم که لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کنی و کم نکنی!!!
رسول خدا به سلمان فرمود:بدو…
سلمان گفت:چکار کنم یا رسول الله؟فرمود:برو به فاطمه ام بگو همراه با علی و حسن و حسین بیاید.
سلمان دوید رفت در خانه فاطمه(س)گفت:بابات پیغام داده سریع بیایید.آنها آمدند:اول حضرت زهرا رفت جلو و گفت:ای زن میدونی من حبیبه ی خدا هستم؟گفت آری فرمود ای زن میدونی یه روزی میان در خونه من و…ای زن میدونی صدای ناله ی منو بین در و دیوار بلند میکنن؟بخاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر
زن سرشو بالا گرفت و صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن
دوباره آتش از بدن جوان بیرون زد
اینبار علی(ع)رفت جلو و فرمود:ای زن میدونی من علی ام…؟میدونی تو مهراب کوفه من تو خون خودم میغلطم؟بخاطر من و آن لحظه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر
زن گفت:خدایا به حق علی قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کن…
نوبت رسید به امام حسن.اومد جلو و فرمود:ای زن میدونی من حسنم.جیگرم پاره پاره میشه…؟به خاطر من و اون لحظه ای که جیگرم بر اثر زهر پاره پاره میشه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن
نوبت رسید به امام حسین(ع).اومد مقابل زن ایستاد چون خردسال بود دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمود:ای زن میدونی من حسینم میدونی من تو کربلا با لب تشنه…
بخاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار زن پرید به دست و پای حسین افتاد و عرض کرد :خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام
پیغمبر خدا فرمودند:که ای زن چی شد…؟من رو تحویلم نگرفتی.فاطمه رو تحویل نگرفتی.علی روشو زمین انداختی.حسن رو دلشو شکستی…چی شد که حسین…؟
عرض کرد یا رسول الله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین کنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنیا…
یا حسین!!!