حسین...
روزی پیغمبر خدا از یه قبرستانی داشت عبور میکرد یه وقت دید از داخل یکی از قبرها صدای نعره ای میامد آمد بالای سر قبر پاش رو محکم زد رو زمین و فرمود:ای بنده ی خدا پاشو وایسا.
قبر شکافته شد یه جوونی از توی قبر اومد بیرون از تمام بدنش آتش بیرون میزد.رسول خدا فرمود:ای جوان تو از امت کدام پیامبری که اینقدر عذاب میکشی؟عرض کرد یا رسول الله از امت شما
پیامبر خیلی دلش به حال جوان سوخت و فرمود:تارک الصلاه بودی؟
جوان گفت :نه یا رسول الله من پنج وعده نمازم رو به شما اقتدا میکردم
پیامبر:روزه نگرفتی؟
جوان:یا رسول الله نه فقط رمضان بلکه رجب و شعبان رو هم روزه گرفتم
پیامبر فرمود:ای جوان حج نرفتی؟
گفت:مستطیع نشدم
پیامبر فرمود:جهاد نکردی؟
جوان گفت:چرا جانباز یکی از جنگ ها هستم
پیامبر اکرم سرشو بالا گرفت و فرمود:خدایا من نمیتونم عذاب کشیدن امتم رو ببینم به من بگو این جوان چرا اینقدر عذاب میکشه…؟
خطاب رسید یا رسول الله حقت سلام میرساند و میفرماید این جوان آق مادر شده تا مادرش رضایت نده عذاب همینه.
پیامبر به سلمان ابوذر و مقداد میفرماید برید مادر این جوان را پیدا کنید بیارید.رفتند مادرشو پیدا کردند یه پیر زن ضعیف و رنجور و ضعیف احوال بود .
رسول خدا باز امر کرد قبر شکافته شد جوان از قبر آمد بیرون پیامبر فرمودند:مادر ببین پسرت چطور داره عذاب میکشه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر و حلالش کن.
مادر جوان سرشو بالا گرفت و گفت:ای خدا اگر حق مادری بر گردن این پسر دارم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن!!!
تمام بدن این جوان آتش گرفت
رسول خدا فرمودند:آخه زن مگه این بچه در حق تو چه بدی کرده که تو لحظه به لحظه داری نفرینش میکنی…؟
عرض کرد :یا رسول الله من با زنش یه روز تو خونه مشاجره کردم دعوامون شد از راه رسید از من نپرسید همینجوری منو هل داد تو تنور آتش سینه ام سوخت موهام سوخت قسمتی از بدنم سوخت زنها منو از تو آتش کشیدن بیرون لباسهام رو عوض کردند.
همون سینه سوختمو در دست گرفتم در حق پسرم نفرین کردم سه روز بعد مرد.
رسول خدا فرمودند:ای زن میدونی که من پیغمبر رحمتم به خاطر من بیا از تقصیر جوانت بگذر.
سرشو بالا گرفت و گفت ای خدا به حق این پیغمبرت قسم میدم که لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کنی و کم نکنی!!!
رسول خدا به سلمان فرمود:بدو…
سلمان گفت:چکار کنم یا رسول الله؟فرمود:برو به فاطمه ام بگو همراه با علی و حسن و حسین بیاید.
سلمان دوید رفت در خانه فاطمه(س)گفت:بابات پیغام داده سریع بیایید.آنها آمدند:اول حضرت زهرا رفت جلو و گفت:ای زن میدونی من حبیبه ی خدا هستم؟گفت آری فرمود ای زن میدونی یه روزی میان در خونه من و…ای زن میدونی صدای ناله ی منو بین در و دیوار بلند میکنن؟بخاطر من فاطمه بیا از سر تقصیر جوانت بگذر
زن سرشو بالا گرفت و صدا زد:خدایا به حق حبیبه ات فاطمه قسم میدهم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن
دوباره آتش از بدن جوان بیرون زد
اینبار علی(ع)رفت جلو و فرمود:ای زن میدونی من علی ام…؟میدونی تو مهراب کوفه من تو خون خودم میغلطم؟بخاطر من و آن لحظه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر
زن گفت:خدایا به حق علی قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرم را زیاد کن…
نوبت رسید به امام حسن.اومد جلو و فرمود:ای زن میدونی من حسنم.جیگرم پاره پاره میشه…؟به خاطر من و اون لحظه ای که جیگرم بر اثر زهر پاره پاره میشه بیا از سر تقصیر پسرت بگذر
زن گفت:خدایا به این غریب مظلوم تورو قسم میدم لحظه به لحظه عذاب پسرمو زیاد کن و کم نکن
نوبت رسید به امام حسین(ع).اومد مقابل زن ایستاد چون خردسال بود دامن زن رو گرفته بود و سرشو گرفته بود بالا و فرمود:ای زن میدونی من حسینم میدونی من تو کربلا با لب تشنه…
بخاطر من بیا از سر تقصیر جوانت بگذر
زن سرشو گرفت بالا یهو دیدند رنگ از رخسار زن پرید به دست و پای حسین افتاد و عرض کرد :خدایا پسرمو به حسین بخشیده ام
پیغمبر خدا فرمودند:که ای زن چی شد…؟من رو تحویلم نگرفتی.فاطمه رو تحویل نگرفتی.علی روشو زمین انداختی.حسن رو دلشو شکستی…چی شد که حسین…؟
عرض کرد یا رسول الله سرمو گرفتم بالا در حق جوانم نفرین کنم دیدم فرشتگان در آسمان میگن ای زن مبادا دل حسین رو بشکنیا…
یا حسین!!!